کمپ اجباری دختران ؛ روایتی تکاندهنده از دختران به آخر خط رسیده
کمپ اجباری دختران چگونه جایی است و آنجا چه اتفاقاتی در انتظار دختران معتاد است؟ پاسخ به این پرسش را می توان در این گزارش تکان دهنده پیدا کرد.
به گزارش ترک باما، هیچ دختری وقتی اولین سیگار خود را می کشد و بعد از مدتی به لذت کشیدن سیگارهای پنهانی، که مثل هر کار پنهانی دیگر لذتی طغیان گرانه در خود دارد، عادت می کند، تصور نمی کند روزی ممکن است پایش به کمپ اجباری دختران باز شود.
حتی وقتی سیگارهای پنهانی به سیگارهای آشکار بدل می شود باز هم لذتی در جذب نگاه های خیره برای دختران سیگار به دست وجود دارد که نمی توانند روزی را ببینند که این سیگارها جای خود را به مواد مخدر و محرک – حشیش و گل و شیشه و … – بدهد و کم کم به اعتیاد شدید آنها منتهی شود.
معتادی که در ابتدای مسیر مصرف است در لذت های نئشگی و بی خیالی و فراموش کردن دردها و اضطراب ها و ترس ها غرق می شود اما پایان این مسیر زندان، تیمارستان، کمپ اجباری و در نهایت اگر معتاد دست از مصرف نکشد، مرگ است.
رفتن به کمپ اجباری یا به عبارتی به زور مجبور شدن برای رفتن و ماندن در کمپ اجباری برای مردان معتاد موضوعی عادی به شمار می رود اما کمپ اجباری دختران را کمتر کسی است که با آن آشنا باشد.
برای مشاوره رایگان ترک اعتیاد با شماره 09194085047 تماس بگیرید
مطالب مهم را بخوانید:
دختران 16 تا 20 ساله در کمپ اجباری دختران
خبرنگار روزنامه شرق با حضور در یک کمپ اجباری دختران این مکان و حال و هوای آنجا و ساکنانش را توصیف کرده است. توصیفی که هم تلخ است و هم عبرت آموز.
وی در روایت خود فقط به تلخی ها اشاره نکرده و برخی نکات مثبت را هم درباره این اماکن برشمرده است؛ برای مثال او در گزارش خود به این نکته اشاره می کند که در کمپ به هفده، هجده نفری برخورد کرده که چندتایی از آنها در حیاط کمپ نشسته بودند و سیگار میکشیدند و شعر میخوانند. بعضی از آنها صورت بشاش و لباسهای تر و تمیز به تن داشته اند.
راوی این گزارش نوشته است؛ در کمپ اجباری دختران بیشتر کسانی که دیده است خالکوبیهای متعدد و پیرسینگهایی روی سر و صورتشان داشته اند طوی که اگر ندانی کجا وارد شدهای، فکر میکنی یک جمع دوستانه و دورهمی بین دخترهای جوان و نوجوان ۱۶ تا ۲۰ ساله است.
این دومین بار است که غزل مهمان این کمپ است. بار اول سه ماه اینجا بود، با مصرف کتامین، شیشه و حشیش در ۱۶سالگی وارد کمپ شد. بعد از سه ماه پاکی فقط چهار ماه دوام آورد، چرتزدنهای گاهوبیگاه و خوابهای مداوم و برگشتن به زمین بازی (محل مصرف) باعث شد این بار برای یک سال او را به کمپ بفرستند. نیکی شاگرد اول رشته گرافیک، باهوش و قشنگ است. شرایط کمپ را با زندان مقایسه میکند و میگوید: «ببین اینجا زندگی تو شرایط سخته. تازه اینجا با اینکه مجوز نداره، اما جزء کمپای خوبه. حداقل غذای بهتری بهت میدن. بعد هم چون من رو صاحب کمپ دوست داره، شرایط برام بهتره…» میپرسم: «تو چی؟ دوستش داری؟» نگاهی به ایوان میکند و زری، صاحب کمپ را میبیند و میگوید: «آره… بعد با چشم و ابرو اشاره میکند که بعدا صحبت میکنیم… .»
خالکوبی دختران معتاد تا مرز پلمپ!
هیوا، بعد از شش ماه، دیگر وسط کمپ است. وسط کمپ یعنی مدیر داخلی، بعد از مدیر کمپ حرف اول را میزند. بچهها حرفش را میخوانند. مهشید دربارهاش میگوید: «هیوا از اون بچهلاتهای باصفاست…. .» در کمپی که اسمش امید است، از هر کدام از مناطق تهران میشود آدم پیدا کرد. نظامآباد و دروازه غار تا هروی و شهرک غرب. بچهها با هر فرهنگی مجبورند با هم بسازند. چون با هم زندگی میکنند، چون زندگی را نباید بیشتر از اینی که هست سختش کنند. هیوا تمام دستش را پلمب کرده… پلمب یعنی اینکه تمام دستهایش خالکوبی شده. با خنده میگویم: چقدر ادبیاتتان سخت است… میخندد و همینطور که تعداد بچهها را در دفتر یادداشت میکند، میگوید: تو پیر شدی بابا. الان همه این طوری حرف میزنند.
هیوا بچه نظامآباد است. از خانوادهای نسبتا معمولی. پدر در کودکی فوت کرده و مادر بهیار بیمارستان است. برادرش در ارومیه زن و بچه دارد و ترجیح داده هیوا را ندید بگیرد. درست از همان زمانی که هیوا اولین پک را به گل زد و بعد در جمع شیشهکشهای حرفهای مدرسهشان عضو ثابت شد… همان وقتی که به خاطر توهمهای بالا خودزنی کرد و دستهایش تکهتکه شد و برای پنهانکردن همین زخمها دستهایش را پلمپ کرد… همان وقتی که در خانه خواستند یابویی ترکش دهند و با کله توی شیشه رفت و موبایل برادرش را دزدید و همهاش را کرد شیشه و به پاتوقهای دروازه غار رسید. همان وقتها بود که هیوا برای برادرش عادل مرد… هیوا میگوید: سرجمع ۲۴ بار ترک کردم… الانم نمیدونم تهش چی میشه… ترجیح میدم اینجا بمونم و دیگه بیرون نرم، چون هوای بیرون هواییم میکنه… .
وقتی مواد مادرته ، خواهرته ، ننه و باباته !
سؤالم را با خنده جواب میدهد… همان سؤالی که میگوید: چرا اینقدر موادت را دوست داری؟ میگوید: مواد باید بکشی تا بفهمی چقدر خفنه… مگه میشه مواد کشید و عاشقش نشد… بابا شما آدمعادیها نمیفهمید ما چی میگیم… وقتی رو دوایی مواد مادرته، خواهرته، ننه و باباته… نمیتونی بفهمی دیگه… نمیتونی… .
مطالب مهم را بخوانید:
کمپ اجباری دختران کثافت است! از آن متنفرم!
حالا دو ماه میشود که نیکی و یکی از دوستانش به اسم هدیه از کمپ اجباری دختران خارج شدهاند. در پارک ورزش محله گیشا قرار میگذاریم. نیکی بشاش به نظر میرسد و هدیه میگوید بعد از شش ماه زندانیبودن در کمپ، فروردینماه خانوادهاش او را ترخیص کردهاند و او دو هفته بعد مصرفش را آغاز کرده است. هدیه ۲۷ساله است و لیسانس حسابداری دارد. از زمان کمپ سرووضع بهتری دارد؛اما عرق سردی روی پیشانیاش نشسته و مضطرب به نظر میرسد.
نیکی سیگاری آتش میزند و میگوید: «اون روز بهم گفتی تو هم زهرا، صاحب کمپ رو دوست داری یا نه… دیدی همه ما مثل پروانه دورش میگشتیم… چون میترسیدیم، چون مجبور بودیم. من حالا که بیرونم بلند میگم از زهرا و اون کمپ کثافت متنفرم… .»
چشمهایش را میبندد و میگوید: «من یک سال اونجا قطع نیکوتین بودم. بابام گفته بود باید سیگار رو هم بذاره کنار اما حتی یک روز بدون سیگار برای من نگذشت. من اونجا هیچ نقطه خوشحالکنندهای ندارم و از اینکه مادر و پدرم من رو به زور یک سال توی زندون نگه داشتند، خیلی عصبانیام. این هم که الان مصرف نمیکنم، به خاطر اونها نیست، به خاطر هدفیه که برای خودم دارم، اونها مطمئن باش هیچ اهمیتی برای من ندارند.»
از نیکی سؤال میکنم که چرا اینقدر از کمپ اجباری دختران خاطرات بد دارد و او میگوید: «من توی کمپ همه چیز رو تجربه کردم. کتک خوردم، زنجیر به پام بستن. به زور بردنم جایی که دلم نمیخواست باشم. ببین اون حرفای قشنگی که توی کمپ میشنوی مزخرفه. خانوادهها ما رو میذارن اونجا که راحت باشن. کمپ ما رو زهرا و دخترش اداره میکردند. یک پزشک توی کمپ نبود، مینا یکی از دخترایی که به زور آورده بودن کمپ قرصی بود، فکر کن که توی ۷۲ ساعت چندین و چند بار تشنج کرد. آدمی که سابقه صرع داشت رو یابویی ترک میدادن. آخه این چه اتفاقی بود که ما باید تجربه میکردیم. کافی بود کسی فکر فرار بزنه به سرش، هیچوقت یادم نمیره، افسانه یکی از کسایی بود که آورده بودن کمپ. بیاختیاری ادرار داشت و یک کم مشکل ذهنی داشت. مثل اینکه خواسته بود فرار کنه، توی سرمای زمستون، لخت زهرا بستش به درخت، با زنجیر. افسانه تا صبح ضجه زد و توی ادرار خودش غرق شد… بعد ما در چنین شرایطی باید ترک میکردیم. در جواب اعتراضمون هم همیشه خدا یک جواب میگرفتیم: اینجا زندگی در شرایط سخته تا دیگه از این غلطا نکنید… .»
تحقیری که آتش به جانم زد
نوبت به هدیه میرسد، هدیه که پاکی چندمش را بیشتر از یک ماه دوام نیاورده، عصبانی است و اصلا از اینکه کمپ اجباری دختران را ترک کرده و مواد میزند پشیمان نیست. همانطور که عرق روی پیشانیاش را پاک میکند، میگوید: «ببین من رو وقتی بردن که بابام دو سال بود مرده بود و اختیارم افتاده بود دست مامانم. شش ماه مونده به عروسی خواهر دوقلوم. به من قول دادن که برای عروسی خواهرم بیرون باشم. من رفتم ترک کنم که وقتی خواهرم میره خونه بخت، تر و تمیز باشم. تاریخش درست مشخص نبود اما میدونستم که قراره توی زمستون عروس بشه. هر وقت مامانم زنگ میزد و ازش میپرسیدم که عروسی بهاره کی هست؟ میگفت معلوم نیست یا از جوابدادن طفره میرفت. تا که گذشت و یک روز با خواهرم اومدن دیدنم. برام شیرینی ناپلئونی آورده بودن که عاشقش بودم. شیرینی رو داشتم با ولع میخوردم که خواهرم موبایلش رو گرفت جلوم و دیدم داره توی مجلس عروسیش میرقصه. به عنوان سورپرایز فیلم تانگوی دونفره آخر مجلس رو برام آورده بود… شیرینی توی گلوم موند… با بغضم دادمش پایین… انقدر این مدت تحقیرم کرده بودن که نخواستم تن به یک تحقیر جدید بدم، جعبه رو گذاشتم زمین و بغلش کردم خندیدم. اونا که رفتن، توی حیاط، توی بغل رفیقام، همکمپیهام، همونایی که مث مامانم اینا آدمعادی نبودن، زار زدم، خودم رو با سیگار سوزوندم و به خودم قول دادم که اومدم بیرون میزنم…. در واقع تنها چیزی که توی اون روزای سخت سر پا نگهم داشت، همین مژده رسیدن به عشق ازلی و ابدیم بود. تو باید معتاد باشی تا وقتی من میگم پدر و مادر و ناموس من هروئینه یعنی چی… .»
برای مشاوره رایگان ترک اعتیاد با شماره 09194085047 تماس بگیرید
سوء استفاده جنسی از دختران در کمپ های اجباری
نیکی قبلا از ماجراهای کمپ اجباری دختران برای ما سربسته گفته بود، میخواهد دوباره یک چیزهایی را مرور کند: «ببین همونطور که گفتم زهرا و دخترش کمپ رو اداره میکردن. یادمه دخترش نادیا اسبابکشی کرده بود خونه جدید، فکر میکنی کلفت و کارگراش برای تمیزکردن خونه کیا بودن؟»
پک عمیقی به سیگار میزند و میگوید: «ماها… هرچی فرزتر بودیم، کارگرای بهتری بودیم. کار ما این بود که هفتهای یک بار بریم خونه نادیا رو تمیز کنیم. ننه و بابا هم که تازه از دست ما راحت شده بودن و تمایلی نداشتن اصلا زنگ بزنن ببینن ما مردهایم یا زنده. حتی اگر میگفتیم و شکایت میکردیم، مثل طوطی هرچی زهرا بهشون یاد داده بود رو تکرار میکردن: اینجا زندگی در شرایط سخته؛ زهرا داره آدمتون میکنه… اما این همه ماجرا نبود. لباسپوشیدن من با همه فرق میکرد. من تحت هیچ شرایطی لباس تنگ و ترش نمیپوشم. عاشق لباسای گل و گشادم، فکر کن با ۴۰ کیلو وزن، لباسای سه سایز بزرگتر از خودم رو هم میپوشیدم… برای همین وقتی قرار بود مردی وارد کمپ اجباری دختران شه، زهرا خیالش راحت بود که من رو بفرسته دنبال کاراش… من توی زیرزمین دنبال برقکار رفته بودم تا فیوزهای کمپ رو درست کنه. آقای برقکار بابای یکی از پاکیبالاها بود، مردی حدودا ۶۰ساله که همه دوستش دارن. یکم که گذشت گفت میخوام استراحت کنم، اومد از کنارم رد بشه و دستش رو چند ثانیه گذاشت روی کمرم، من جا خوردم، ولی گفتم فکر احمقانه نکن جای باباته… نشستم روی صندلی و با نقاشی که دستم بود سرگرم شدم که اومد سروقتم…»
به زهرا گفتی؟ این را من میپرسم و نیکی میگوید: «آره گفتم. گفت از این موضوع هیچکس نباید باخبر بشه. هیچوقت.
مطالب پربازدید را بخوانید:
- ترک اعتیاد دختران و هر آنچه درباره آن باید بدانید
- ماجرای دو دختر معتاد ایرانی که ترک کردند و رزمیکار شدند!
انتهای مطلب
دخترای معتاد خودشونم بخوان ترک کنن دوست پسرای معتادشون نمیذارن . کمپ اجباری هم هیچ فایده ای نداره براشون